سندرم بیچیزی چیست و چگونه؟
میتوانم بهتان اطمینان بدهم همه چیز را در زندگیم باختهام. و روی همه چیزش آن چنان تاکید کنم که جای هیچگونه تردیدی برایتان باقی نماند. شما میتوانید از آن دستهای باشید که سنم را به رخم بکشید و با کمی تمسخر بگویید بیست و سه سال که سنی نیست حالاحالاها وقت داری واسه زندگی یا اگر آدم نسبتن فرهیخته و حل شدهای برای خودتان باشید با نگاهی از سر دانایی و کیاست و با کمی چاشنی حماقت بگویید زمان همه چیز را حل خواهد کرد. اما میتوانم حدس بزنم شما از هیچ کدام این دسته ها نیستید. شما احتمالن مربوط می شوید به دستهی سوم. دستهی سوم کسانی هستند که اصولن هیچ چیز دیگران به هیچ جایشان حساب نمیشود یا اینکه زندگیشان آنقدر از مشکلات خودشان اشباع شده که فرصت فکر کردن به کسی یا چیزی دیگر را ندارند. شما که به احتمال خیلی زیاد جزو دستهی سومید حتا در نوشتههای دیگران هم به دنبال خودتان میگردید. مشکلات و دغدغههایشان را پیگیری میکنید تا شاید ردپایی از خودتان در آنها پیدا کنید و گرنه بدون شک بیچیزی نویسندهی این سطور برای هیچ کدامتان اهمیتی ندارد. البته که نویسندهی این سطور پیش از اینها از این مسئله مطلع بوده که اگر نبود خود را بیچیز خطاب نمیکرد پس اصلن برایش فرقی نمیکند که این کلمات را میخوانید یا نه یا که عکسالعملتان نسبت بهشان چیست. پس با خیال راحت میتوانید جزو دستهی اول، دوم یا سوم قرار بگیرید بی اینکه ذرهای برای نویسندهی این سطور مهم باشد.
اما بیچیزی چه میتواند باشد یا چه میشود که آدمها بیچیز میشوند؟ به طور ساده میشود گفت که بعضیها در زندگیشان کار دارند، بعضیها خانه دارند، بعضیها کتاب دارند، بعضیها سواد دارند، بعضیها ایمان دارند، بعضیها زیبایی دارند، بعضیها هدف دارند، بعضیها پول دارند، بعضیها هنر دارند، بعضیها امید دارند، بعضیها عشق دارند، بعضیها بچه دارند، بعضیها آزادی دارند و الخ. خلاصه هرکس یک چیزی در زندگیاش دارد و خیلی کماند آنهایی که در زندگیشان چیزی نداشته باشند. بیچیزها اما در زندگیشان هیچ چیز ندارند. شاید با یک مثال ساده بهتر بتوانم زوایای پنهان بیچیزی را برایتان روشن کنم. اگر فرض کنیم زندگی به یک بازی فوتبال میماند که مردم جهان در آن دو دسته شده و به دنبال یک توپ با هم به رقابت می پردازند، بیچیزها آنهایی هستند که تمایلی به بازی کردن ندارند و اساسن ترجیح میدهند تماشاگر باشند اما از آنجایی که فقط مردهها حق تماشاگر بودن دارند و بیچیزها حتا جرئت خودکشی کردن هم ندارند مجبور میشوند بنشینند روی نیمکت ذخیرهها. روی نیمکت هم که مینشینند همهاش غر میزنند و فحش میدهند و ناخن میجوند. در مواردی وارد آوردن ضربه به کلمن کنار زمین هم مشاهده شده. به تجربه دیده شده که بیچیزها در همان یکی دو دقیقهای هم که به اجبار به بازی گرفته میشوند دست به کم کاری میزنند چون بیچیزها حتا حوصله هم ندارند. بیچیزها معمولن دیده نمیشوند چون اصولن برای دیده شدن باید چیزی داشت. احتمال اینکه انسانها از چیزیداشتگی به بیچیزی رسیده باشند زیاد است به همین دلیل بخش اعظمی از بیچیزها چیزباختگانی هستند که ابایی از اعلام ورشکستگی و بازندگی خود ندارند. بیچیزها غالبن جزو دستهی عنسانان هستند. نه میشود باهاشان حرف زد، نه میشود باهاشان دوستی کرد، نه میشود دوستشان داشت، نه میشود انتظاری ازشان داشت، نه میشود حتا با یک من عسل خوردشان. بیچیزها در مجموع انسانهای بیسببی هستند که خودشان نیز از علت وجودی خودشان آگاهی ندارند. به تجربه مشاهده شده که بهترین برخورد با بیچیزها این است که به حال خودشان رهاشان کرد تا به بیدردی خود بمیرند. پیشنهاد میشود از هرگونه تلاش در جهت دوستی کردن، عاشق شدن، ارتباط یرقرار کردن با بیچیزها جدن خودداری کنید چراکه بیچیزها در عین بیچیز بودن به طور بالقوه موجودات خطرناکی هستند و توانایی این را دارند که به صورتی کاملن غیرارادی خسارات جبران ناپذیری بر شما وارد کنند. فراموش نکنید بیچیزی جرم نیست بیماری است. همچنین به یاد داشته باشید بیچیزی با ناچیزی و بیهمهچیزی فرق میکند.
برای درک هرچه عمیقتر ابعاد تصویری بیچیزی از شما دعوت میکنم از دوازدهم تا بیست و ششم آبان ماه از نمایشگاه مهران مهاجر به همین نام در گالری طراحان آزاد دیدن فرمایید. نویسندهی این سطور پیشاپیش از هرگونه ارتباط بین نوشتهاش و عکسهای مهران مهاجر اظهار بیاطلاعی مینماید.
نه واقعا اینطور نیست . مطمئنم آدمهایی هستند که تو رو می خونند و حال تو براشون اهمیت داره چرا؟ بخاز همون پست هایی که تونستند تو رو از لابلای کلماتت درک کنند . بخار همون بخش ار روحت که براشون آشکار کردی .
خیلی ممنونم از شما.
من معذر ت میخوام از این همه غلط املایی . با چشمهای خواب آلود تایپ کردم .
خاطر*
Fuck damnation, man! Fuck
redemption! We are God’s unwanted
children…
«fight club»
اين بچه هاي ناخواسته خدا يك چندباري رفتند تماشاي فوتبال،يك بار يكيشان را راه دادند به بازي،در پست دروازه باني،ليكن در اولين حمله يك توپ ساده را گل خورد،نامبرده اصلا» ديگر توي ورزشگاه پيدايش نشد.
به ببین کی این جاست رفیق قدیمی!
آقا مشتاق دیدار:)
عالی بود. بله فکر میکنم جز دسته ی سوم باشم اکثر اوقات . وقتی همچین نوشته ای میخونم که حالمو اینطور توصیف میکنه خب خوشحال میشم. اما نویسنده ی یه وبلاگ ملموس تر از آدمای واقعی اطرافمه و برام زنده تره و بعد از مدتی برام مهم میشه.
ممنون ریحانه جان.
سپاس رفيق
يك سال آزگاره ميخوام اين مهملاتي كه تو سرمه بريزم بيرون ليكن دنيا پا نميده،يك شب حس نوشتن مياد 4-5 مطلب مي نويسم،ميره تا خدا ميدونه چند وقت ديگر،شايد همين روزها شروع كردم.البته شايد،نميگم بيشتر بنويس چون تا حسش نباشه يك كلمه هم رو كاغذ نمياد،ولي بيشتر بنويس
آقا بی زحمت اگر آدرسی دارید برای نوشته هاتون از ما دریغ نکنید:)
خدمت عالي
http://dasteakhar.wordpress.com