قلب تو مرا چه تند میتپد*
روزی نيست كه بی يادت سپری شود. شبی از شبها نيست كه با خيالت نگذرد. دغدغهای نيست كه با جای خالیات به اشتراك نگذارم. هيچ نوشتهای نمینويسم بی آنكه خطی از آن برای تو نباشد. خاطرهای حافظهام را مشغول نمیكند بی آنكه ردی از تو بر آن پيدا نباشد. آيندهای بدون تصور تو برايم متصور نيست و حالی كه از تو پر نشود. برايت مینويسم. زياد برايت مینويسم. دفترهايم پر میشوند. سياه میشوند. خودكارهايم تمام میشوند. پر و خالي میشوم از كلمات و جملات و پاراگرافهای بامفهوم و نامفهوم. چيزی تكان میخورد. چيزی جاری میشود. چيزی تغيير میكند. مگر زندگی غير از اين است؟
عوض شدهام. بزرگ شدهام. آن كاسهی انباشه از رنج و دردی كه توی وجودم خانه كرده هر روز ظرفيت تازهای از خود مینماياند كه شگفتزدهام میكند. احساس فراخی میكنم. گفته بودم اين يك معجزه است. غير آن نمیتواند باشد. بعدش شك كرده بودم در اعجازش. اين چه جور معجزهای است كه اين طور شكنجهام میكند؟ به خواب و خون میكشاندم؟ چرا نمیفهممش؟ نمیدانم چه كسی بذر «ماهيت هميشه مثبت معجزه» را در سرم كاشته بود؟ بعد فكر كردم به ابراهيم و اسماعيلش. مگر نه اينكه معجزه اسماعيل را از مرگ و ابراهيم را از قربانی كردن پسرش رهانيد؟ مگر نه اينكه مريم به واسطهی معجزه عيسا را زاييد؟ درست است همهی اينها نتايجی مثبت را به ذهن متبادر میكند اما چه كسی فكر میكند به رنج مريم تا تولد عيسا؟ چه كسی درد ترديد ابراهيم را به ياد میآورد؟ خلاصه اينكه ديگر مهم نيست چه كشيدهام و مهم نيست تحملش چقدر سخت بود. مهم اين است كه امروز انسان متفاوتی هستم. آدم بهتری هستم و موجودی زنده در قلبم میتپد كه تويی و اين تپش ديگر به هيچ وجه از سر نياز نيست. اين معنای واقعی احساسمندی است. اگر تمام اينها معجزه نيست پس چه میتواند باشد؟
ميپرسم «خوبی؟» میگويی «بد نيستم.» پشت سرش اضافه میكنی «آره خوبم. تو چطوری؟» «منم خوبم ممنون»… چه عاشقانه به هم دروغ میگوييم وقتی من بهتر از خودت حالت را میدانم و وقتی تو سالهاست كه حال من را از بری. از خودم میپرسم چرا من و تو كنار هم نيستيم؟ چرا نمیتوانيم وقتی با هم حرف میزنيم توی چشمهای هم نگاه كنيم؟ چرا جغرافيامان از هم سواست؟ اين چه رنجی است كه محكوم به تحمل كردنش هستيم؟ میدانی جواب بعضی سوالها را نمیشود فهميد. جواب بعضی سوالها را بايد زندگی كرد. جواب بعضی سوالها را بايد توی وجودت حل كنی. بعد از يك مدت میبينی عمقی كه ته نگاهت نشسته، آهستگیيی كه در حركاتت ظاهر شده، آرامشی كه روحت را انباشته كرده نشانههايی است از جواب. نشانههايی كه شايد هرگز به زبان نيايد، يعنی اصلن قابل ترجمه شدن به زبان نيست، نه كه پيچيده باشد، پيچيدگی اتفاقن محصول متن است. اين اتفاق سادهتر از اين حرفهاست. خيلی سادهتر از آن كه حتا قابل تصور باشد.
يك وقتهايی ظرفيت انسان برای تحمل رنج من را میترساند. هما برايم از خانه میگويد. از فضايی كه بايد امن باشد، آرام باشد، زمينش سفت باشد. از مادر میگويد. از جای خالی وجودی حمايت كننده كه بیدريغ و بیواسطه، مادرانه حمايت میكند. با خودم فكر میكنم چه كسی بود كه گفت خانه جايی است كه امن و آرام باشد؟ چه كسی برايمان تعيين كرد كه احساس نياز كنيم به وجود حامی مادر؟ چه كسی گفت كه عشق بدون رابطه و ابراز ديگر عشق نيست؟ بعد از خودم میپرسم دارم چه میكنم؟ آيا دارم تمام رنجهايم را میريزم در پوشش پلاستيكی ابهام تا فقط كمی از سردی و سختیاش بكاهم؟ آيا همين ابهام نيست كه جنبههای زيبايیشناختی به رنجهامان میافزايد؟ آيا اين گونه نيست كه رنجها راه پيدا میكنند به هنر، به ادبيات، به خصوصیترين لحظات الهام و آفرينش هنرمند؟ بعد از يك جايی به بعد رنج با لذت میآميزد. آيا عميقترين لذتها از عمق رنجها برنمیخيزند؟ میدانم تو از آنهايی كه از اصالت لذت واهمه دارند. من اما از اصالت رنج بيشتر میترسم. از آن روزی كه يادمان برود رنج به واسطهی ماهيت تحميلی بودنش بود كه رنج بود، رنج خودخواسته و خودساخته كه ديگر رنج نيست. دروغي است در پوشش خيالی رنج. پاسخ ذهنی شرطی شده به احساس نياز به رنج…
آخ… چقدر نمیدانم… چقدر گيج شدهام از خودم، از انسان، از بشريت، از تو…
ديشب سانست پارك را تمام كردم. از قدرت نويسندگی پل آستر و نثر گيرای کتاب كه بگذريم با خودم فكر كردم چقدر اين شخصيتهای به ظاهر دردمند به چشمم خوشبخت میآيند. چقدر اين رنجهای امريكايی به نظرم مضحك و سطحی میآيد. بیخود نيست بزرگترين شاهكارهای ادبی را از نويسندگان اروپای مركزی و امريكای جنوبی خواندهام نه از امريكايیها… به هما میگويم ايران بهشت نويسندههاست. میخندد. میپرسد چهطور؟ من برايش از تعدد سوژههای دست نخورده و بكري میگويم كه تشنهی روايت شدناند. از عمق رنجهايی كه كشيدهايم و میكشيم. حرفم را تاييد میكند و میگويد يك جور از خودگذشتگي میخواهد كه بنشينی بدون چشمداشت به مخاطب و جاهطلبی شخصی فقط روايت كنی. اين هم خودش دردی است بر دردهای ديگر. انگار تمامی ندارد لامذهب. بعد ازظهر اساماس میزند كه ماندن ازش برنمیآيد، كه سختش است. میگويم هر تصميمی كه بگيرد قابل احترام است و كسي حق قضاوت كردن در موردش را ندارد. اين اطمينان را بهش میدهم كه به وجودش ايمان دارم. چند روز پيشش با هم حرف زده بوديم از آرزومندی و بیآرزويی. برايش گفتم يك جا جايشان گذاشتم. نمیدانم كی، يادم نيست كجا يا چطور اما يك روز ديدم كه ديگر نيستند. گم شده بودند. اما يادآوری كردم او با من فرق دارد. او بايد آرزوهايش را حفظ كند چون آنها حفظش خواهند كرد.
به آرزو كه فكر میكنم باز ياد تو میافتم. هيچ آرزويی برايم ملموستر از آرزوی ديدار دوبارهی تو نيست. ديدار دوباره نه به مفهوم ديدار مجدد بلكه به مفهوم بازيافتن تازهی يكديگر در فضايی با هوايی سالمتر، آزادتر و انسانیتر. نمیدانم اما همهاش حس میكنم يك روزی يك چيزی ما را به هم باز میگرداند حتا اگر حرفهای ماه آن قدر روشن نباشد كه مسير خانهی هم را در شب پيدا كنيم.
*عنوان بخشی از شعر شیمبورسکا
هر دومان خوانده بودیم اینجا را و می خواستیم آن قسمتی را که از سوا بودن جغرافیا و رنجی که محکوم به تحملش هستیم حرف به میان آمده، نشان بدهیم به هم. بعدش فهمیدیم که چه خوب چسبیده این پست تو به جفتمان. حرف خود ما هم بود انگار.
و آن نشانه هایی از جواب.. که خود جواب بود اصلن..
روشای خوب، مثل همیشه حرف نداری.
خودت می تونی حدس بزنی چقدر الان خوشحالم :))
بازم که رفتی کنج عزلت 😦