گزارش یک روز از همین روزها
مثل جنازه میرسم خانه. جسمم خسته است، مغزم بیحوصله. وقتهایی كه جسمم خسته میشود حوصلهی مغزم سر میرود. خميازه میكشد برای خودش. من از دست جفتشان خستهام. مجموعه مقالاتی دربارهی ونگ كاروای را دست میگيرم. حواسم میرود پی امروز، پی تحركمان، بالا و پايين پريدنهامان و نرسيدنهامان، غر زدنهامان در فضايی كه قرار بود مال ما باشد. زمينش سفت باشد، خاكش خاك خانه باشد. خانه… خانه كجاست؟ من میدانم خانه كجاست. دو روز پيش به بستر امنش پناه برده بودم. خانه بود، امن بود، آرام بود، آزاد بود، پاك بود، جاری بود. خانه آنجاست. خانه هميشه آنجاست. خانه توی لاكت است. هر جای اين دنيا كه باشی تفاوتی نمیكند. توی مترو به سختي میبينمش. به سختی كسي را میبينم. غبار نه جلوی چشمم كه توی سلولهای چشمم نشسته. میپرسد «چيه؟ تو فكر پسر پنج حرفی نامی؟» «پسر پنج حرفی نام؟ نه» به چه فكر میكنم واقعن؟ يك روزی تمام علامتهای سوال را، تمام خاطراتش را و تمام ناگفتهها را ريختم توی يك محفظهی حبابطوری و هولش دادم پس مغزم كه نباشد ديگر، نبينمشان. نيستند ديگر، نمیبينمشان. اما همه چيز به تلنگری بند است، حبابش میتركد، عفونتش جاری میشود توی مغزم. شبها باز خوابم نمیبرد. اشكهايم بیدليل، بیبغض میريزند. دچار تشويش میشوم. دلشوره میگيرم. حتا ديگر سوالی هم نيست. نه كه نباشد فقط نای پرسيدنش نيست. توان پيگيری جوابش نيست. كدام جواب؟ بايد بخوابم. آلپرازولام میخورم. ساعت چند است؟ دوازده، يك، دو… لعنتی چرا نمیخوابی؟ با چه ميجنگی؟ لحاف را كشيدهام روي سرم. پاهايم را جمع كردهام توی شكمم و چسبيدهام به ديوار. پلكها سنگين میشوند. اشكها خشك میشوند. خوابها اما بیاماناند. دست از سرم برنمیدارند. كی بود میگفت خوابآورها آدم را از لذت خواب ديدن محروم میكنند؟ من شخصن مايلم لذت خوابهايم را دودستی تقديمش كنم. همهاش مال تو. گوشی زنگ میزند. صبح شده ظاهرن. هفت است. snooz … بلند شو، بايد از خواب بيدار شی… snooz … ساعت هشت كلاس داری، پاشو… snooz … پاشو دختر ديرت ميشه، بلند شو لعنتي… snooz … ساعت هفت و نيم از جايم میپرم. مغزم هنوز خواب است. يك ربعه حاضر میشوم، بیصبحانه، بیحوصله. كجا میروم؟ سر كلاس. كدام كلاس؟ كلاس برای چه؟ نمیدانم. توی راه آدمها را نمیبينم. شايد هم نمیخواهم كه ببينم. از همه سبقت میگيرم. هشت بايد سر كلاس باشم. باز هم دير شد. در كلاس را كه باز میكنم میبينم همه نشستهاند. نگاهها برميگردد سمت من. «سلام»… به چه نگاه میكنيد؟ دفترم كو؟ خودكارم؟ خب دیگر حواست را جمع كن ببين چه میگويد. هيچ وقت حواسم نيست چون هميشه حواسم پی آن است كه حواسم باشد. ناراحتم، ناآرام… اين جا جای من نيست. میپرسد «خوبي؟» میگويم «آره». ديشب يك جايی توی خواب و بيداری چركها و عفونتها را از توی سرم جمع كرده بودم ريخته بودم توی پوستهی حبابطورشان. الان ديگر يادم نيست كجام؟ چرا اينجام؟ دنبال چه میگردم؟ دانشكده پر شده از چهرههای تازه. بچههای تازه ثبتنام كرده. مینشينم كنار دخترك. دخترك از ماجرای يك طرفهی عاشقانهاش میگويد. گير كرده. نمیداند به طرف بگويد يا نه. از من كمك میخواهد. میدانم ماجرای عاشقانهاش بینتيجه است. دلم برای دخترك میسوزد. میگويم «رهايش كن». میگويد نمیتواند.
بعدش پسر پنج حرفی نام میآيد مینشيند كنارم داستانش را برايم میخواند. قبلن گفته بود هرجا اين داستانش را منتشر كند زیرش مینويسد برای ر.ح. سعی میكنم بشنومش. فضای داستانهايش را میشناسم اما سخت میشنومش. پسر پنج حرفی نام میخواهد كنارم باشد اما من نمیتوانم. نمیدانم. قبلن فكر میكردم عشق يعني اينكه بخواهی كسی كنارت باشد اما حالا فكر میكنم عشق يعنی اينكه بخواهی كنار كسی باشی. ديگر نه میخواهم كنار كسی باشم نه كسی كنارم باشد. هما باز میتواند يك تنه فضا را عوض كند. راه میافتيم میرويم پايين شهر، ناصرخسرو. ساندويچ بدمزه سق میزنيم، دود غليظ قورت میدهيم، تابش ظالمانهی خورشيد را تحمل میكنيم، غر میزنيم، سيگار میكشيم، فحش میدهيم…
توی مترو به سختی میبينمش. غبار نه جلوی چشمم كه توی سلولهای چشمم نشسته. میپرسد «چيه؟ تو فكر پسر پنج حرفی نامی؟» «پسر پنج حرفی نام؟ نه»
بیان دیدگاه