دست به هر چیز زدیم تکان ضربات تن بود
از تو که جدا میشوم، سوز سرما که هجوم میآورد به سمتم و از شکاف جلوی پالتویم نفوذ که میکند توی تنم انگار تکتک سلولهای بدنم شروع میکنند به لرزیدن. قبلش هم میلرزیدم به محض اینکه چایمان را تمام کردیم و داشتیم حرف میزدیم یا قبلترش وقتی داشتی داستانهایت را برایم میخواندی. حالا، همین چند دقیقهی پیش تو محبوبت را از دست داده بودی و من دوستم را. گفتم بگو کدام خودخواهتریم؟ من یا تو؟ گفتی «من» یعنی خودت. خیابان شلوغ است. همه دارند سعی میکنند این چند روز تعطیلی را یک جوری بزنند بیرون از تهران. ماشینها بوق میزنند. آدمها دیوانهوار توی هم میلولند. هوا بیرحمانه سرد است. اصلن انگار همهچیز این شهر ظالمانه است. از آفتاب تیز تابستانش گرفته که مغز سر آدم را سوراخ میکند تا سرمای آذرماهش که تا مغز استخوان آدم نفوذ میکند مثل آن نگاه آخر تو جلوی مترو. نگاهی که قابش کردم توی مغزم، چه میدانم شاید یک روز روایتش کردم. چقدر دردم آمد وقتی رسیدیم به بنبست، وقتی خوردیم به دیوار سفت. بعد برای چند دقیقه سکوت کردیم هر دو. گفتی از بنبست بدت میآید. گفتم شاید تو از آنهایی که همیشه به دنبال جوابند. سرم را توی یقهی پالتویم گم میکنم. نگاهم به سنگفرشهای خیابان است و سعی میکنم از آدمها سبقت بگیرم. یاد حرف دیروز هما میافتم که گفته بود من عشقباور نیستم اما آغوشباورم. آغوش کسی که آشنا باشد. بعد من گفته بودم آشنا بودن آن آدمه همان عشق است. راست میگفت. سردم بود و دلم آغوش میخواست. آغوش آن کس که برایم آشنا بود. کاش آمده بودی آن روز. کاش دیده بودمت، حتا برای چند دقیقه، حتا یک دیدار کوتاه توی راه. بعدش پرسیدی ناراحت شدی از دست من؟ گفتم نه. دروغ نگفتم. ناراحت نبودم اما ناامید چرا. همهاش حس میکردم اگر میخواست میتوانست بیاید. اگر برایش مهم بود، اگر مهم بودم برایش. هوا آلوده است. به سختی میشود نفس کشید. گلویم میسوزد، چشمهایم هم. فکر میکنم چه شد که دست به هر چه زدیم تلخ و دردآور از آب درآمد؟ چه شد که همیشه شادی برایمان حکم غدهای چرکی را داشت که تا لمسش کردیم ترکید و چرک و عفونتش جاری شد توی تنمان؟ چه شد که همهمان روایتگر درد شدیم؟ هرچه به خانه نزدیکتر میشوم قدمهایم را آهستهتر میکنم. خستهام اما دلم نمیخواهد بروم خانه. خانهای که حتا دیوارهایش هم دوستم ندارند، خانهای که سقفش چپچپ نگاهم میکند و گرمایش تحقیرآمیز گرمم میکند. دیگر با هیچکدام از اهالی خانه ارتباط چندانی ندارم. مامان گفته بود همهشان یا فاحشهاند یا معتاد. هنریها را میگفت. اولین باری نبود که در خانه مستقیم یا غیر مستقیم فاحشه خطاب میشدم. ملتمسانه گفتم مامان خرابش نکن. شاید او نداند ولی هر دفعه یک چیزی در من میشکند. نمیدانم گاهی خوب نیست همهی بندها پاره شوند. انگار همهمان هنوز احتیاج داریم به مفهومی به نام فاجعه. انگار که فاجعهها ستونهای حمال جامعههای انسانیمان باشند، بعضی وقتها نباید فرو بریزند. نباید بگذاریم فرو بریزند. توی خیابانمان تاریکی مطلق است. آنقدر که قدمهایم را با تردید برمیدارم. خودم را جمع کردهام توی پالتویم و میترسم. همیشه از همهچیز میترسیدم. همیشه باید میترسیدیم. از همان بچگی دائم مورد سوءظن بودیم. همیشه گناهکار بودیم مگر اینکه میتوانستیم خلافش را ثابت کنیم. توی خیابان، توی مدرسه، توی خانه، هر کدام به نوعی. بعد که از هما و فاطمه هم پرسیدم دیدم آنها هم همین احساس را دارند. نزدیک گوشم گفت «بت گفته بودم من اگه یه دوسدختر مثه تو داشتم دیگه هیچی نمیخواستم اَ دنیا؟» این را شاگرد سوپری سر کوچهمان گفت. خودم را کنار کشیدم و با سرعت از کنارش رد شدم. بهم گفته بود. دیشب و شبهای پیش یک چند باری و من توجهی نکرده بودم. توجهی نکردم باز. جلوی خانه که میرسم برای زنگ زدن این پا و آن پا میکنم. به دیوارهای چرک آجر سه سانتی ساختمانمان که نگاه میکنم باز دلم میگیرد. به هما گفتم دلم یک خانهی سفید میخواهد با سقف بلند و پنجرههای نورگیر عریض. دلم میخواهد خانهمان تا آنجایی که ممکن است روشن باشد. جلوی خانهمان ایوان داشته باشیم. بعد تو هر روز صبح پلیور دوستداشتنیات را تنت کنی و سوار دوچرخهی رویاییات بشوی بری روزنامهی صبح بگیری و برگردی با هم صبحانه بخوریم. من بخوانم و بنویسم. تو فیلم بسازی. با هم عکاسی کنیم. با هم فیلم تماشا کنیم. نوشتههامان را با صدای بلند برای هم بخوانیم. بعد از ظهری با دوستانمان توی ایوان بنشینیم چای داغ بخوریم و حرفهای بیربط بزنیم. دوستانمان همه به معشوقهاشان رسیده باشند و درد نکشند دیگر. خلاصه اینکه حالمان خوب باشد. چرخ زندگیمان بچرخد و راضی باشیم کلن.
شادمانم که باز هم آرزو میکنی..
هر روز اینجا را نگاهی میاندازم..به امید اینکه چیزکی نوشته باشی و من بیایم و بخوانم و با این خواندن..با این گفتمان از نوع دیگر..نزدیکترت شوم..بهتر بفهممت…و چه قدر فانتزی ات خوب بود..اره..خونه باید سپید باشه با پنجره های بزرگ..و شهر هم باید دریا داشته باشه و خیابانهایی برای دوچرخه سوار شدن!
http://dearaspberry.blogspot.com/..اومدم ادرس وبلاگ زدم اشتباه شد..هههه
قربونت برم توت فرنگی عزیز:))
هه هه!
قشنگ بود. دیگه نمیگم! ضایع است هی بخوام تعریف کنم.
نوشته هاتو دوس دارم و منتظرم بیشتر بنویس لطفا.
چه رویای قشنگی روشا،خیلی قشنگ
واقعن جالب بود
سلام روشا 🙂
خیلی دلوم برات تنگ رفته بود
راستی شاعر میگه:دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت…(ولی این دو روز ما از اون دو روزهاست ها)
سلام آقا هادی. قربونت برم رفیق:)
خوش ب حال هما…
🙂
باید از خود هما اینو بپرسی:))
احساس ميكنم خيلي بهت نزديكم.
ولي يه چيزي : نه فاحشه بودن چيز بديه نه معتاد بودن. بنابراين خراب كردني در كار نخواهد بود.
فکر کنم درست میگی مستان جان. مرسی:)
وقتی انقدر طولانی غیبت می زنه و هیچ خبری ازت نیست احتمال بده که یکی نگرانت باشه و وقتی نمی دونه اوضاع و احوالت چه جوریه بیشتر نگرانت بشه.
متاسفم نیلوی عزیزم. حق با توست:*
آخرش عالی بود..