پرش به محتوا
21 فوریه 2013 / rosharam

من، آلکیبیادس، خیلی سال سن دارم

عزیزم

شاید این آخرین نامه‌ای است که نه برای تو بلکه خطاب به تو می‌نویسم، چون تصور می‌کنم بعد از نوشتن این نامه دیگر چیزی برای گفتن به تو ندارم. پس خوب به من گوش کن.

«می‌خواهم حقیقت را بگویم. آیا فکر می‌کنی به من اجازه‌ی این کار را خواهی داد؟»
این‌ها جملات آغازین خطابه‌ی آلکیبیادس در رساله‌ی ضیافت افلاطون خطاب به سقراط است. و من به خاطر موقعیت سقراط‌گونه‌ی تو و آلکیبیادس‌وار خودم نامه را با این جملات آغاز می‌کنم. چه بسا آنچه که من را به نوشتن این نامه ترغیب کرد خواندن همین کشمکش تراژیک عاشقانه بود. موقعیت باید برایت آشنا باشد. آلکیبیادس دل در گرو عشق سقراط دارد و معتقد است که سقراط آن کسی بوده که او را عاشق خودش کرده اما پس از آشنایی با زنی روحانی به نام دیوتیما از عشق او روی‌گردان شده چرا که دیوتیما راه عشقی والاتر و جهان‌شمول تر را به سقراط نشان داده و او را از عشق رمانتیک (اروس) برحذر داشته با این توجیه که اروس چیزی جز درد و رنج بر انسان روا نمی‌دارد. سقراط راه سلوک و رهایی از اروس را از دیوتیما فراگرفته و خود را موجودی خودبسنده یافته است و حالا در مهمانی آگاتون وقتی با اصرار بزرگان آتن برای خطابه گفتن در مورد اروس روبرو می‌شود برخلاف دوستانش به جای ستایش و ثنای اروس، تعلیمات دیوتیما و دلایل او برای خوارداشت اروس را با دوستاش در میان می‌گذارد. در همین احوال آلکیبیادس مست و لایعقل از عشق سقراط با تاجی از گل‌های بنفشه بر سر از راه می‌رسد و وقتی همه از او می‌خواهند چیزی در مورد عشق بگوید رو می‌کند به سقراط و می‌گوید: «می‌خواهم حقیقت را بگویم. آیا فکر می‌کنی به من اجازه‌ی این کار را خواهی داد؟»

آلکیبیادس تمرکز ندارد. مدام از این شاخه به آن شاخه می‌پرد. گاهی جمله‌اش یادش می‌رود و حرفش را از جایی دیگر پی می‌گیرد. مهارت و کمال سقراط را در فن سخن‌وری ندارد. وقتی از او می‌خواهند در مورد عشق حرف بزند او به جای حرف زدن در مورد مفهوم انتزاعی عشق تجربیات عاشقانه‌اش با سقراط را بازگو می‌کند. اینکه سقراط هرگز گشودگی او را در مقابل خود درنیافته و ذره‌ای او را به درون خود راه نداده. اینکه شبی را تا صبح در کنار سقراط خوابیده اما هرچه تلاش کرده نتوانسته او را به عمل جنسی تحریک کند. آلکیبیادس از شوقی حرف می‌زند که وجودش را برای ادراک و وقوف بر جسم و ذهن معشوقش آتش می‌زند اما این شوق توسط معشوقش بی‌پاسخ می‌ماند. او در عین اینکه معشوقش را ستایش می‌کند او را ملامت می‌کند و در مواقعی از او با تحقیر یاد می‌کند. حتا جایی می‌گوید که بارها آرزوی مرگ سقراط را کرده اما خوب می‌داند که با مرگش دردی عمیق‌تر بر او تحمیل می‌شود. آلکیبیادس با تعریف کردن خاطراتی از سقراط در جنگ شهامت و دانایی او را می‌ستاید و هم‌زمان غرور و خودپسندی‌اش را شماتت می‌کند. او سقراط را به صندوقچه‌ای تشبیه می‌کند که چون درش را بگشایی پیکره‌ی کوچک خدایان درون آن نمایان است. آلکیبیادس در لابه‌لای حرف‌های پراکنده‌اش در مورد سقراط بارها تاکید می‌کند که چیزی جز حقیقت بر زبان نمی‌آورد.
خنده و تمسخر بزرگان حاضر در مهمانی آگاتون از جمله سقراط سخنان آلکیبیادس را ناتمام گذاشته و تراژدی او را کامل می‌کند. تراژدی‌ای که حالا دیگر به کمدی گراییده. آلکیبیادس که فاصله‌ی چندانی با مرگ ندارد آنجا ایستاده، ناامید و تحقیرشده و شکست‌خورده با تاجی از گل‌های بنفشه بر سر. اصلن چه بسا همان روز مرد. همان لحظه.

به نظرم رساله‌ی ضیافت افلاطون که ظاهرن رساله‌ای درباره‌ی عشق است یک تراژی‌کمدی محض است. اما این موقعیت تراژی‌کمیک فقط شامل آلکیبیادس نمی‌تواند باشد. سقراط هم در وضعیت مشابهی است. گذشته از اینکه ما نمی‌دانیم که آیا تعلیمات دیوتیما می‌تواند بر همه‌ی انسان‌ها تاثیری مشابه تاثیر سقراط را داشته باشد یا نه، انسانی را در نظر بگیر که گزندی از سرما نمی‌بیند، در مقابل تحریک جنسی می‌تواند خود را کنترل کند، بر اثر بی‌خوابی دچار هیچ‌گونه ضعفی نمی‌شود، لیوان‌های پیاپی شراب هیچ تاثیری بر سطح هوشیاری او نمی‌گذارد، در شبانه‌روز ساعت‌ها می‌نشیند و چنان غرق در خود می‌شود که هیچ درکی نسبت به محیطش ندارد، چنان خودبسنده است که تصور می‌کند هیچ نیازی به سایر انسان‌ها ندارد… آیا تصور چنین ابرانسانی موقعیتی کمدی خلق نمی‌کند که نمونه‌های مدرنش را شاید بشود در کمیک‌استریپ‌ها و قهرمان‌های خیالی‌اش یافت؟ آیا اصلن می‌شود با انسان‌هایی به خودبسندگی و کمال سقراط جامعه‌ی انسانی ایده‌آلی ساخت؟ چه بسا بازندگان اصلی این تراژی‌کمدی ما بازماندگان غار افلاطون باشیم که ناچاریم سرنوشت محتوممان را در هیئت قهرمان و ضدقهرمان رساله‌ی ضیافتش یعنی سقراط و آلکیبیادس بیابیم. درحالی که قرن‌هاست بهمان حالی کرده‌اند آنچه که از سقراط برمی‌آید همه سنجیده و عقلانی و دارای ارزش است و آنچه که به جایگاه آلکیبیادس برمی‌گردد یک سر سخیف و تحقیرآمیز و ویران‌کننده است. تراژدی اصلی در برخورد دو سر طیف این دوگانه رقم می‌خورد. سقراط اهل اندیشه است و این اندیشمند بودن را تا جایی پیش می‌برد که در دنیایی ذهنی زندگی می‌کند. سقراط طرح زندگی‌اش را به واسطه‌ی فلسفه‌اش پیش از هر تجربه‌ای در اختیار دارد. دنیای سقراط دنیایی خط کشی شده با قواعد عام است. وقتی پای عشق به میان بیاید برای او آلکیبیادس با آگاتون فرق چندانی ندارد چرا که موضع او در برابر هر دو شان مشخص و یکسان است. اما آلکیبیادس در طرف دیگر این دوگانه قرار می‌گیرد. وقتی از آلکیبیادس می‌خواهند در مورد عشق حرف بزند او به ستایش و ملامت معشوقش می‌پردازد و تجربیاتش از عشق را بازگو می‌کند. آلکیبیادس امور جزئی و شهودی را مقدم بر قواعد عام می‌داند. برای او اشخاص در مرتبه‌ای بالاتر از خصلت‌های تکرارشونده‌ی آدم‌ها قرار می‌گیرند. وقتی در مورد عشق حرف می‌زند برایش مهم است که سقراط در جایگاه معشوقش قرار دارد نه فرد دیگری. آلکیبیادس ابایی ندارد از اینکه اشتیاق سوزاننده به معشوقش را برملا کند حتا اگر به بهای از دست دادن غرور و تحقیر شدنش تمام شود.

عزیزم من و تو هر دو بازندگان این موقعیت تراژیک هستیم. چه تویی که تمام تلاشت را می‌کنی تا با تقلید ناشیانه‌ای از سقراط مقابل خودت و احساسات و خواسته‌هایت سدی شکسته و بسته بزنی، چه منی که بارها در جایگاه عاشق از طرف تو تحقیر شده‌ام و از طرف دیگران مورد اتهام بی‌منطق بودن و احساساتی بودن قرار گرفته‌ام. می‌خواهم بگویم من این یک‌سونگری‌ها را نمی‌پذیرم. من با این قواعد عام غیرانسانی که بر فردیت انسان‌ها وقعی نمی‌نهند مشکل دارم.
به نظرم حالا هزاران سال پس از جمهوری افلاطون ما خوب می‌دانیم که انسان حیوانی است اندیشمند. حالا نه آن حیوان بودنمان ما را پست می‌کند و نه این اندیشمند بودن جایگاهمان را رفیع‌تر. بلکه این ماهیت ماست. حذف وجه بیولوژیکی‌مان از ساختار زندگی اجتماعی همان‌قدر می‌تواند برایمان خطرناک و ویرانگر باشد که حذف اندیشه از آن. این حقیقت ماست. آیا این نهایت بی‌خردی نیست که بخشی از حقیقت را به نفع سلامت و سعادت مقطعی‌مان کنار بگذاریم؟ آنچه که سقراط را به کناره‌گیری از اروس سوق می‌دهد همان بی‌اعتمادی به سایر انسان‌هاست که می‌تواند موجبات درد و رنج سقراط را فراهم کنند. این همان چیزی است که تو هم از آن می‌ترسی. نمی‌دانم آنچه که برای من ایده‌آل است قطعن راه حلی قابل تعمیم نیست اما من فکر می‌کنم باید به فردیت آدم‌ها، به ذهنیتشان و به بلوغشان اعتماد کرد و آن‌ها را در موقعیت تجربه و تصمیم‌گیری قرار داد و آزمود. این نهایت بی‌انصافی است که آلکیبیادس را پیش از هرگونه آزمودنی در موقعیت‌های خاص به کل انکار و تحقیر کرد. می خواهم بگویم ما احتیاج به برقراری تعادلی میان شئون انسانی مان داریم، اینکه بخشی از وجودمان را به کل نادیده بگیریم نه تنها راه حل نیست و نمی تواند باشد بلکه بیشتر راه حذف است. سپری دفاعی که به بهانه ی محافظت از ما صرفن ما را ایزوله نگه می دارد و فرصت تجربه کردن و رشد و کمال را ازمان می گیرد و چیزی جز رخوت و جمود به همراه ندارد. و آنچه که هم تو خوب می‌دانی هم من بیگانگی انسان‌هاست. انسان‌ها نه تنها با یکدیگر بیگانه‌اند بلکه با خودشان هم بیگانه‌اند. هر روز چیز تازه‌ای در خودم می‌بینم که بعضن موجب شگفتی‌ام می‌شود. هر روز به آگاهی تازه‌ای در مورد خودم می‌رسم که پیش از این نمی‌دانستم. من هم همان‌قدر نمی‌دانم که تو. همان‌قدر دچار نقصان و ضعفم که تو. همان‌قدر خودم را در موقعیتی تناقض‌آمیز می‌یابم که تو. من فاصله‌ای بین خودم و تو نمی‌بینم. آن چنان درکت می‌کنم و رفتارهایت را می‌فهمم که شاید خودت هم باورت نشود. تو برای من یک کل زیبا و مطلق نیستی. من تو را با تمام نقص‌ها و کاستی‌ها و ضعف‌های انسانی‌ات می‌بینم و هم‌چنان دوستت دارم، نه خوبی‌هایت را بلکه تمامیتت را و آنچه که من را نسبت به تو مشتاق نگه می‌دارد میل به کشف همین جزئیات وجود منحصر به فرد توست. و این کشف را پایانی نیست چرا که کشف و شناخت یک تجربه‌ی مداوم و ابدی است.

می بینی؟ باز لحنم دوپاره شد. خیلی وقت است هرچه می‌نویسم چیزی جز کلماتی توخالی نمی‌نماید. چه چیزی نفرت‌انگیزتر از این می‌تواند باشد که سعی کنم همه‌ی اشتیاق و دلتنگی‌ام نسبت به تو را در لفافی از استدلال‌های پوشالی بگنجانم که مبادا باز کلیشه‌ای و سخیف به نظر برسد؟ باور کن من هم مثل آلکیبیادس فقط می‌خواهم حقیقت را بگویم اما موقعیت تراژیکم این امکان را از من سلب می‌کند. موقعیتی که ظاهرن گریزی نیست از آن.
فقط یک تصویر است که روز و شب رهایم نمی‌کند. مهمانی تمام شده. آلکیبیادس بار دیگر توسط معشوقش و بزرگان آتن تحقیر و تمسخر شده و حالا از شدت درد و رنج ناشی از شکست بی هیچ حرف و سخنی، درمانده و مستاصل، یک گوشه ایستاده، تاج گل‌های بنفشه هنوز لای موهایش خودنمایی می‌کند.

آیا این تصویر برایت آشنا نیست؟

13 فوریه 2013 / rosharam

که حاصل تجربه، تنهایی بود و تنهایی، افسانه‌ بود…

1. داد می‌زدی و می‌گفتی خسته‌ای. می‌گفتی دیگر کشش جنگیدن برای رابطه را نداری. دیگر توان و حوصله‌اش را نداری. می‌گفتی دست از سرم بردارید. من نمی‌فهمیدم این حرف‌هایت یعنی چه. نمی‌فهمیدم اصلن چرا این‌ها را به من می‌گویی یا اگر واقعن دلت رابطه نمی‌خواهد چرا ماجرای من و خودت را شروع کردی. راستش را بخواهی آن روزها هیچی نمی‌فهمیدم. وقتی می‌گفتی چرا می‌خواهی من را مجبور به بودن در رابطه بکنی، می‌گفتم من نمی‌خواهم تو را مجبور به کاری کنم. وقتی می‌گفتی برو می‌رفتم، گیج و مبهوت و سرگردان. هیچ‌وقت نایستادم بگویم نه، بگویم اتفاقن من اصرار دارم که تو را وارد رابطه کنم، نگفتم چقدر سخت می‌گذرد وقتی نیستی، وقتی فاصله می‌گیری از من، هیچ وقت نگفتم دل خوری‌ات را می‌فهمم از آدم‌ها، از قبلی‌ها که رهایت کردند، می‌فهمم رنج تمام روزها و شب‌هایی که سعی کردی تنهایی خودت را نجات بدهی، هیچ‌وقت نگفتم نارضایتی و در عین حال ناچاری‌ات را در شرایطی که داری می‌فهمم. هیچ کدام این‌ها را نگفتم چون نمی‌فهمیدم. چون فکر می‌کردم منظور آدم‌ها همان چیزی است که می‌گویند، فکر می‌کردم زبان مشخص و مشترکی هست که بر مبنای آن آدم‌ها حرف‌های هم را می‌فهمند. گفتی برو رفتم، خاموش و بی‌اعتراض اما نابود. مثل یک بمب ساعتی که منفجر شده باشد و روحم را متلاشی کرده باشد. شش ماه تمام تنهایی، بدون تو، شروع کردم به جمع کردن تکه پاره‌های پخش شده‌ی وجودم، می‌گذاشتمشان کنار هم تا بلکه به هم جوش بخورند و باز بتوانم من واحدی از خودم بسازم. درد و رنج و خون‌ریزی و چرک و عفونت و جنون و دیوانگی‌های دوره‌ای را تحمل کردم تا برسم به نقطه‌ای که باز بتوانم روی پاهایم بایستم. حالا چند هفته است که راه می‌روم، تلوتلوخوران، مثل آدمی که پایش شکسته و تازه دوران نقاهتش را پشت سر گذاشته با احتیاط قدم بر می‌دارم. حواسم هست تا جای ممکن به کسی نزدیک یا وابسته نشوم. کسی مدام در سرم گوشزد می‌کند اولین وظیفه‌ام محافظت کردن از خودم است. کوچکترین نشانه‌ای از سمت آدم‌ها که در رادار ذهنی‌ام پالس منفی تولید می‌کند من را در موضع تدافعی قرار می‌دهد.

2. توی تاریکی شب روبروی هم ایستاده بودیم و هما سعی داشت دلایل دلخوری اخیرم از خودش را با منطق و استدلال برایم توجیه کند. به سختی می‌توانستم ربط حرف‌هایش را پیدا کنم و همه‌اش فکر می کردم که احتیاجی به این همه توضیح نیست و این یک دلخوری ساده است که با یک دلجویی ساده حل می‌شود. هم‌چنان در همان حال تدافعی بودم و تازه رسیده بودم به نقطه‌ای که تو در آن قرار داشتی و داشتم فکر می‌کردم دیگر مهم نیست، هرکس می‌خواهد بماند و هرکس نمی‌ماند برود. من دیگر جنگی با کسی یا برای چیزی ندارم. موقعیت مضحکی بود و من را یاد تو می‌انداخت وقتی اوایل آشنایی‌مان از خستگی و ناتوانی‌ات برای شروع رابطه‌ی تازه حرف می‌زدی و خوب یادم هست آن روزها صدایم را صاف می‌کردم ، سینه‌ام را جلو می‌دادم و در مورد اینکه به نظرم آدم‌ها نباید اجازه بدهند تجربه‌ها محافظه‌کارشان کند داد سخن می‌دادم. حالا بعد از هفت ماه خودم از تجربه‌ی تلخ تو چنان خسته و زخمی بودم که حتا رمقی برای حفظ روابط قدیمی‌ام هم نداشتم. تمام مدتی که سعی می‌کردم هما را بشنوم به این چیزها فکر می‌کردم و لبخند تلخ مسخره‌ای صورتم را پوشانده بود که هیج‌جوره نمی‌توانستم کنترلش کنم.

3. یک جایی در اندیشه‌ی سیاسی فمنیسم هست که در آن «اخلاق مراقبت» به جای «اخلاق عدالت» پیشنهاد می‌شود. در اخلاق عدالت که اخلاق جاری در ساختار عدالت اجتماعی نظام‌های معاصر است فرد تنها در قبال بی‌انصافی عینی که نسبت به دیگران اعمال می‌کند مسئول است. اما در اخلاق مراقبت فرد علاوه بر بی‌انصافی عینی در قبال جراحات ذهنی دیگران نیز مسئول است. من نمی‌دانم این پیشنهاد چقدر در ساختار حقوقی جامعه قابلیت اجرایی دارد اما فکر می‌کنم مهم است که گاهی در زندگی فردی‌مان از لاک خودمان بیرون بیاییم، دیگری‌پنداری را کنار بگذاریم، کمی بیشتر به هم توجه کنیم، نگاه انسانی‌تری داشته باشیم و کمتر هم‌دیگر را بر اساس معیارهای رایج قضاوت کنیم، بیشتر هوای هم را داشته باشیم و از هم مراقبت کنیم. ته تهش همه‌مان انسانیم و وجودمان با بیگانگی سرشته است. حتا اگر توانایی درک کردن همدیگر را نداشته باشیم، که نداریم، می‌دانیم ویژگی‌ها و تجربه‌ها و طرح‌های مشترکی در زندگی داریم که ما را به هم نزدیک می‌کند. آیا همین‌ها کافی نیست که بیشتر هم‌دیگر را دوست داشته باشیم و بیشتر از هم مراقبت کنیم؟

10 فوریه 2013 / rosharam

واقعی‌های دروغی، مجازی‌های واقعی

1. در ساختار نظامی که بر اساس میل جاه‌طلبی افراد شکل گرفته نه تنها جایی برای عشق که حتا جایی برای دوستی هم نیست. اصلن هر آن چیزی که بر مبنای احساس شکل گرفته باشد سخیف و بی‌مقدار و پست‌تر خوانده می‌شود. در این نظام هم‌دلی، ترحم و دوست داشتن مردود است در حالیکه عقل و منطق و کارآمدی اجتماعی ستایش می‌شود. البته من الزامن تضاد آشکاری میان عقل و احساس نمی‌بینم اما نباید فراموش کنیم که به قول سانتگ ما هم‌چنان در غار افلاطون زندگی می‌کنیم. در غار افلاطون متقابل‌ها و متضادها پررنگ‌ترند و خط مشخص‌تری میانشان کشیده شده و به صورت قطعی‌تری در مورد طرف پست تر یا برتر این تقابل‌ها و تضادها قضاوت شده. در این ساختار تنها فضیلت ممکن پیشرفت است و پیشرفت در حوزه‌ی نظام کاری اجتماعی تعریف می‌شود. سالانه میلیون‌ها نفر جذب نیروی کار می‌شوند و بر اساس میل جاه‌طلبی‌شان سعی می‌کنند در رقابت با دیگران برنده باشند. دوستی‌ها به روابطی صرفن کارکردگرایانه تقلیل می‌یابند و عشق‌ها به حوزه‌ی خصوصی رانده می‌شوند که تا جای ممکن از صحنه‌ی واقعیت اجتماعی محو شوند. انسان‌ها برای جلوگیری از هر نوع انحراف از مسیر یا ایجاد مزاحمت در فرآیند ترقی‌شان از هم‌نوعانشان فاصله می‌گیرند. مفاهیمی مثل خودبسندگی یا استراتژی تنهایی مطرح می‌شوند. باید تنها بود، باید کار کرد، باید دیسیپلین فردی داشت، باید منظم بود، باید منطقی بود، باید تا جای ممکن بی‌نیاز از دیگران بود، باید حریم شخصی را حفظ کرد. ماکت‌هایی توخالی از جنس خدا که کمال‌یافتگی را تمرین می‌کنند بعد از مدتی گوهر انسانیتشان را که همان نقص و کاستی ماهوی‌شان است فراموش می‌کنند، بعد از چند سال ممارست در این راه تبدیل به گریگوری سامساهای بالقوه‌ای می‌شوند که شب‌ها از ترس با چشم‌های باز می‌خوابند. اما حتا ابراز همین ترس هم به ساحت‌های رهبانی‌شان خدشه وارد می‌کند. این تازه در حالی است که بپذیریم انسان‌ها به چنان بلوغی رسیده باشند که  هدف برایشان وسیله را توجیه نکند و بی اخلاقی در فرآیند پیشرفت جاه طلبانه‌شان دخالتی نداشته باشد.
من نمی‌دانم با این اوضاع چه باید کرد. من نمی‌دانم چه بر سر احساساتی می‌آید که مدام سرکوب یا به شیوه‌ای منطقی کنترل می‌شوند. من حتا برای خودم هم راه حلی ندارم. فقط می‌دانم در این میان چیزی گم شده. چیزی که نه عدالت است، نه آزادی و نه هیچ آرمان ایدئولوژیکی دیگری.

2. خیلی سخت می‌توانم در زندگی‌ام لحظاتی را پیدا کنم که در آن لحظات حس کرده باشم معجزه‌ای رخ داده. منظورم از معجزه اتفاقی بیرونی است که خوشایند است و تغییر ایجاد می‌کند. یکی از این اتفاق‌ها برای من پیدا کردن دوستان مجازی بوده. آدم‌هایی که به لطف شبکه‌های اجتماعی بدون کوچکترین دیدار و آشنایی قبلی درعالم واقع چنان با تو احساس نزدیکی می‌کنند و باهاشان احساس نزدیکی می‌کنی که خودت هم دچار شگفتی می‌شوی. آدم‌هایی که آن‌چنان با واقعیت ذهنی تو آشنا هستند که تنها فاصله میانتان مرز فرضی واقعیت و مجاز است. آدم‌هایی پیچیده در رازآلودگی و ابهام که روحت را لمس می‌کنند و بعد از مدتی هستی مجازی‌شان چنان برایت جدی می‌شود که می‌ترسی از دستشان بدهی. با این که ملاقات کردن دوست‌های مجازی در واقعیت یکی از جدی‌ترین وسوسه‌های زندگی من است اما حس دیگری هم هست که سعی می‌کند از این دیدار ممانعت کند. حسی که می‌ترسد از از دست دادن، حسی که می‌داند دوستی‌های واقعی به لطف ساختار اجتماعی که در آن زندگی می‌کنیم محکوم به فاصله گرفتن و جدایی هستند. حسی که مدام می‌گوید بگذار واقعی‌ترین دوستانت مجازی بمانند. با این حال خودم هم نمی‌دانم تا کی می‌توانم در مقابل وسوسه‌ی دیدار این عزیزترین دوستان آشنا مقاومت کنم!

3 فوریه 2013 / rosharam

فرض کن من عاشق تو هستم، این به تو چه مربوط است؟

نه غصه‌ی من از تو نیست. غصه‌ی من از شیوه‌ی نگرشی است که ما را جدا از هم نگه می‌دارد. غصه‌ی من از نوع نگاه توست به من به عنوان یک زن جوان طبقه‌ی متوسط که از دیدگاه تو از درک و قدرت و کارآمدی کمتری نسبت به توی مرد جاافتاده‌ی طبقه‌ی متوسط برخوردار است پس شایستگی این را ندارد که روبرویش بنشینی و بدون هیچ نگاه دانای کل و از بالایی با او حرف بزنی. غصه‌ی من از شنیدن این جمله‌ی نکبتی است که زن‌ها را از زندگی‌ات حذف کرده‌ای و من هم به جرم زن بودن محکوم به حذف از زندگی‌ات شده‌ام انگار که تنها ویژگی من که به چشمت آمده زن بودنم بوده. غصه‌ی من از همین نگاه جنسیت‌زده و دیگری‌پنداری نسبت به جنس مقابل است (چرا می گوییم جنس مخالف؟) غصه‌ی من از شیوه‌ی نگرشی است که منجر به خودداری تو از شناخت فردیت من به عنوان انسانی با ویژگی‌های منحصر به فرد می‌شود. غصه‌ی من از آن نگاهی است که آلت جنسی آدم‌ها را به شخصیتشان الصاق می‌کند و به واسطه‌ی آن نقش‌های اجتماعی و خصوصی را برایشان تعریف می‌کند. غصه‌ی من از عدم درک این مسئله است که جنسیت، پنداری بیولوژیکی است درحالی که آنچه که ما به عنوان جنسیت تعریف می‌کنیم یک مشت ویژگی‌ها و نقش‌های دروغین اجتماعی است که در بستر تاریخی جوامع نامتعادل مردگرا شکل گرفته. غصه‌ی من از توی روشنفکر نویسنده است که هم چنان دلت می‌خواهد من را در همان قالب‌های کلاسیک زنانگی که در ذهنت ساخته‌ای برای خودت تعریف کنی.

عزیز من، محبوب من، من زن نیستم. اگر زن بودن آن چیزی است که تو می‌پنداری من بیشتر وقت‌ها زن نیستم. من برخلاف تو و هم‌فکرانت با آلتم زندگی نمی‌کنم. من در پیش‌فرض‌های تو در مورد معشوقه بودن و نقش‌هایی که برایش تعریف می‌کنی نمی‌گنجم. عاشق بودن تو به درد من نمی‌خورد تا وقتی که وظیفه‌ی عشق ورزیدن تنها بر عهده‌ی من باشد. عشق و رابطه‌ی سالم داشتن احتیاج به بلوغ طرفین دارد. احتیاج به شعور و آگاهی عمیقی دارد که دو انسان را با هر طبقه و شرایط اجتماعی بر محور عشق در کنار هم در یک سطح قرار می‌دهد تا فردیت هم‌دیگر را بشناسند و کشف کنند ودوست بدارند و رشد بدهند. رابطه‌ی ارباب و برده، سلطه‌گر و سلطه‌پذیر، سرکوب‌گر و سرکوب‌شونده در قاموس عشق نمی‌گنجد. شاید هم‌چنان باید به انسان‌ها فرصت داد تا به این بلوغ فکری برسند، شاید هنوز آمادگی پذیرش این حقیقت را نداشته باشی. شاید هنوز لایق عاشق شدن و مورد عشق واقع شدن نباشی. شاید روزی این حقیقت را درک کنی. روزی که عشق ورزیدن برایت نه  تهدیدی برای ثبات و استقلال شخصی‌ات بلکه لازمه‌ی حرکتت به سمت کمال باشد. و اطمینان؟ به دنبال اطمینان می‌گردی؟ رابطه‌ی امن و تضمین‌شده تا آخر عمر می‌خواهی؟ پیشنهاد من را اگر می‌پذیری یا تا آخر عمر در گور تاریکت پناه بگیر یا به رحم امن مادرت برگرد، دنیا هرگز جای امن و مطمئنی نیست.

می‌دانی غصه‌ام از چیست؟ غصه‌ام از تصور آن لحظه‌ای است که بعد از خواندن تمام این‌ها سرت را به نشانه تاسف تکان می‌دهی و لبخندی از سر تمسخر بر لبانت می‌نشانی و با خودت تکرار می‌کنی «گفته بودم نباید دست دخترهای زیر بیست و پنج سال کتاب فلسفه داد!»

*عنوان تعبیری از گوته

31 ژانویه 2013 / rosharam

شاعر کمدی‌سرای سرنوشت تلخ خویشتن بودن

1. با تمام ادعاهایم مبنی بر جاه‌طلب نبودن و تمام حاشیه‌نشینی‌ها و دورشدن‌های تعمدی از حادثه گاهی که یکی برمی‌گردد استعداد یا ویژگی مثبتی را به من نسبت می‌دهد یا از آن چیزی که من هستم یا از من سرچشمه می‌گیرد تعریف می‌کند ناخودآگاه احساس شععف می‌کنم. می‌خواهم بگویم به نظر غیرممکن است که بتوانیم جاه‌طلبی را از فرهنگ لغاتمان حذف کنیم، حالا گیریم شکل بدوی جاه‌طلبی پخته‌تر شود یا به بلوغی برسد که دیگر بر محور منافع فردی استوار نباشد اما هم‌چنان هست و از همان آبشخور اولیه آب می‌خورد.

همیشه فکر می‌کردم اگر قرار است چیزی از من محور توجه دیگران قرار بگیرد باید یک جور شخصیت مجازی یا کتبی باشد. اوایلش فکر می‌کردم این بیشتر باید ناشی از یک ترجیح فردی باشد اما بعد که جدی‌تر به کل ماجرا نگاه کردم دیدم همه‌اش به یک چیز برمی‌گردد: من. وقتی به خودم نگاه می‌کنم می‌بینم شخصیت واقعی‌ام بیش از حد کسل‌کننده و بی‌خاصیت است. تمام آن چیزی که از من در یاد دیگران باقی می‌ماند نگاه‌های سرد و بی‌اهمیت و تهی از حسی است که به طرز آزاردهنده‌ای درماندگی صاحبشان را نمایان می‌کنند. من گیجم، در کوچه و خیابان و سر کلاس و کلن در حضور هر نوع شخص دومی غیر از خودم سخت می‌توانم تمرکز کنم. در اکثر این موارد بهره‌ی هوشی‌ام به میزان قابل توجهی سقوط می‌کند. حواسم درست کار نمی‌کند. تمام حواسم به این نکته جلب است که باید حواسم باشد اما آخر سر باز می‌زنم همه چیز را خراب می‌کنم. به سختی توانایی شناسایی موقعیت جغرافیایی‌ام را دارم و به راحتی گم می‌شوم. حوصله‌ی آدم‌ها را ندارم یا شاید هم ازشان فرار می‌کنم. اگر هم در موقعیتی مجبور به هم‌نشینی باهاشان باشم فقط شنونده‌ام چون یا حوصله‌شان را ندارم یا مغزم نمی‌کشد که درجا فکر کنم و اظهار نظر کنم. آن‌قدر سکوت می‌کنم که لجشان درمی‌آید یا حوصله‌شان ازم سر می‌رود. بعضی فکر می‌کنند هم‌زمان دارم به چیزهای دیگری فکر می‌کنم ولی بر خلاف تصورشان به کوچکترین چیزی فکر نمی‌کنم. بقیه هم تصور می‌کنند ناتوان ذهنی‌ای، چیزی باشم. حافظه‌ی درازمدتم را از دست داده‌ام. وقتی می‌خواهم وضعیت دو سال پیشم را به یاد بیاورم آن‌قدر تحت فشار قرار می‌گیرم که انگار قرار است لحظه‌ای بی‌اهمیت را در بیست سال پیش جستجو کنم. من کُندم. یادم هست توی مدرسه همیشه در دوهای سرعتی آخر می‌شدم. در اکثر موارد دلم نمی‌خواهد جایی که هستم باشم و در همه‌ی این اوقات چیزی نیستم که من هستم. من تنها آهن‌ربای هستی‌ام که قدرت دفع همه را دارم تا حدی که خودم هم وضعیت تراژدی کمدی خودم را دریافته‌ام. برای همین اساسن آدم تنهایی هستم. تنها بودن حسرت زندگی من نیست یا رنجی را بر من متحمل نمی‌کند، تنها بودن بخشی از ماهیت من است. شاید به همین دلیل است که هیچ‌وقت گلایه‌ها و قلم‌فرسایی‌های آدم‌ها را در مذمت بار سنگین و طاقت‌فرسای تنهایی درک نمی‌کنم. شاید باورتان نشود اما من عاشقانه‌هایم را هم کتبی به معشوقم ابراز کردم. شاید این مدل نامه‌نگاری‌های عاشقانه در نگاه اول فانتزیِ شیک و دراماتیکی به نظر برسد اما برای من چیزی جز سند حماقتم نیست. عکس‌العمل معشوقم چه بود؟ هیچی در اولین فرصت فرار را بر قرار ترجیح داد. نمی‌دانم شاید همه‌ی این‌ها که گفتم تمام آن چیزی است که من هستم. شاید این شخصیت مجازی و کتبی که برای خودم ساخته‌ام توهمی بیش نباشد. توهمی که صرفن به من اجازه می‌دهد چند صباحی در خلوت خودم نقاب بر چهره‌ بگذارم و وانمود به احمق نبودن بکنم.

تمام این‌ها را وقتی نوشتم که کامنت رخ را زیر پست قبلی دیدم که ابراز خوشحالی کرده بود که نوشته‌هایم را می‌خواند و به این نتیجه رسیده بود که دوست می‌داردَم و من با خودم فکر می‌کردم به راستی رخ چه چیزی را یا چه کسی را دوست می‌دارد!

2. در هر درامی حداقل یک شخصیت کلیدی هست که نقشش را و کل ماجرای درام را آن چنان جدی می‌گیرد که با واقعیت مو نزند. و از یک جایی به بعد به چنان باوری می‌رسد که غیرممکن است بتوان مرز مخدوش شده‌ی بازی و واقعیت را برایش بازسازی کرد. اصلن عجیب نیست که تراژدی ماجرا حول همین شخصیت شکل بگیرد. وقتی همه از چیزی با خبرند که او حتا روحش هم از آن خبر ندارد بدون شک او بازنده‌ی قطعی و نهایی است. یک جور خیانت دسته‌جمعی. تراژدی می‌تواند در همین نقطه پایان بگیرد و اصلن اهمیتی ندارد که شخصیت اصلی وضعیت ناامیدکننده‌اش را دریافته یا نه. اما یک نقطه‌ای هست که در آن تراژدی به کمدی می‌گراید و این همان لحظه‌ی آگاهی و پذیرش بازنده است. بازندگی، درماندگی و محکومیت به زندگی این وضعیت تراژی‌کمیک را برای بازنده کامل می‌کند. از این پس کاری از دست بازنده برنمی‌آید جز اینکه «شاعر کمدی‌سرای سرنوشت تلخ خویشتن» باشد.

همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم حالم شبیه حال مربی شریف و درمانده‌ای است که اواخر نیمه‌ی اول بازی مهم تیمش پی می‌برد بازیکنانش برعلیه‌اش با تیم مقابل تبانی کرده‌اند. همان لحظه‌ی به اطمینان رسیدن و هم‌زمان فروریختن.

28 ژانویه 2013 / rosharam

حالا شش ماه است داریم بازی می‌کنیم

1. خیلی اهل بازی نیستم. بازی کردن را نمی‌پسندم اصلن. فقط یک بازی در کل زندگی بزرگسالی‌ام به من چسبید و آن بازی شب سوم و آخرمان بود. بازی‌ای که بازی بود به هرحال اما پرده از رازهامان برداشت، یک شبه تمام فاصله‌ها را از میانمان برداشت تا آن‌جا که برگشتی گفتی «به خلوت ذهن منزوی من خوش آمدی.» ترسیده بودم آن لحظه. اصلن خوف کرده بودم. چه دارد بر من می‌گذرد؟ چه داریم با هم می‌کنیم؟ قبل‌ترش هم جدی شده بود یا من جدی‌اش گرفته بودم اما بعد از شنیدن این جمله از دهانت دیگر مرز بازی و جدی را گم کردم. گفتم «می‌دانی که داری حرف سنگینی می‌زنی؟» شاید تو هم ترسیدی. خودت را جمع و جور کردی گفتی «من فقط حسم را می گویم.» این چیزها را جدی می‌گفتی یا همه‌اش بخشی از همان بازی بود؟ من نمی‌دانم. فردا شبش که کنار کشیدی می‌دانستم این یکی دیگر بازی نیست. ایستاده بودی و با تمام توانت داد می‌زدی. من باز هم ترسیده بودم. یعنی واقعن منظورش همانی است که می‌گوید؟ یعنی تمام اتفاقات دیشب بازی بود و من نباید باورش می‌کردم؟ آن قدر گیج بودم که توان حرف زدن و شکوه کردن نداشتم. دلم می‌خواست دستت را بگیرم برت گردانم به دیشب. به همان بازیِ جدی شده یا جدیتِ بازی شده، اصلن چه فرقی می‌کند. اما نشد، نخواستی، نتوانستم.

2. احساس دوپاره بودن می‌کنم. انگار هر آنچه که من هستم تبدیل به یک دوگانه ی متقابل شده، از همان‌ها که فقط در جدول اضداد یونانی می‌شود نمونه‌هایش را پیدا کرد. نمی‌دانم این همان دوگانه‌ی عقل و احساس است یا خودآگاه و ناخودآگاه یا زن و مرد درونم یا چه، اما هر چه هست بدجور درگیرم کرده. دچار جنگ داخلی شده‌ام اصلن. تمام مدت به جان هم می‌افتند و سر مسائل ریز و درشت با هم اختلاف دارند و هیچ سر سازگاری با هم ندارند. این وسط آن کسی که آسیب می‌بیند هویت «من» است. پریشب دستشان را گرفتم بردم نشاندم جلوی آینه و بهشان هشدار دادم با ادامه‌ی این اوضاع چیزی از من باقی نمی‌ماند. من نمی‌دانم باید با شما چه کنم. اصلن هم فکر نمی‌کنم حذف یک کدامتان راه درستی باشد. پس خواهشن بنشینید تا جایی که می‌توانید با هم مباحثه و مجادله و تعامل و تساهل و تسامح بکنید به یک توافق مشترک با رعایت منافع و حقوق طرفین برسید و من را خلاص کنید. اصلن دموکراسی یعنی همین دیگر. آدم وقتی نمی‌تواند درون خودش دموکراسی ایجاد کند چه انتظاری می‌تواند از جامعه و حاکمیت و جهانش داشته باشد. همین دیکتاتور کوچولوهایی که خودمانیم وارد جامعه می‌شویم، هسته‌های مختلف دیکتاتورمآب از جنس خانواده و روابط دوستانه و محیط کار تشکیل می‌دهیم، بعد انتظار داریم حاکمیت دیکتاتورمآب نداشته باشیم غافل از اینکه این خودمانیم که حاکم دیکتاتور را مدام تولید و بازتولید می کنیم اول در خودمان بعد جامعه و سرآخر حاکمیت.

24 ژانویه 2013 / rosharam

134.

1. گاهی که از نوشتن دور می‌افتم اما هم‌چنان زنده‌ام با خودم فکر می‌کنم چرا می‌نویسیم. یک زمانی فکر می‌کردم روایت و بازنمایی بعد از برطرف کردن نیازهای اولیه جزو نیازهای ثانویه‌ی بشر قرار می‌گیرد. صرف میل به روایت کردن کافی است تا روایت کنی و روایت‌های دیگران را بخوانی. چون همه‌چیز نشانه است و همه‌چیز زبان است، تا واقعیت را به کلمات درنیاوری انگار که وجود ندارد، وجود نداری. پس بنویس تا آن‌جایی که می‌توانی روایت کن تا بماند و بمانی. هر چه بیشتر در مسیر روایت زندگی شخصی‌ام پیش می‌روم بیشتر به اهمیت اعتراف پی می‌برم و نوشته ‌هایم بدل به خود اعتراف‌نامه‌هایی می‌شوند که با نفرت و خودآزاری از خود جدایشان می‌کنم. آیا از من جدا می‌شوند؟ به نظر این مسئله اهمیتی ندارد. مسئله‌ی مهم‌تر این است که در حافظه‌ی تاریخی اعتراف عنصری موجود است که هزاران سال است که موجب پایندگی اعتراف گشته: حقیقت. تصور می‌شود در امر اعتراف حقیقت یا حقایقی نهفته است که خود واقعی‌مان را بیش از پیش به ما می‌شناساند. من هنوز در پذیرش این مسئله دچار تردیدم اما تصور یافتن حقیقت در هر امری به قدری وسوسه کننده هست که به امتحانش بیارزد. اعتراف دردناک است و برای آن نمی‌توان مرزی قائل بود. اما تا کجا باید پیش رفت؟ و زاویه‌ی دید راوی چقدر در سهمگین شدن هرچه بیشتر اعتراف موثر است؟ و اگر فرض کنیم اعتراف حقیقت را برایمان به ارمغان می‌آورد، با این مجموعه حقایق چه باید بکنیم؟ به نظر می‌رسد پذیرش حقیقت ما را هر چه بیشتر به خودمان نزدیک می‌کند. پذیرش خود واقعی آن‌طور که هست نه آن‌طور که می‌خواهی که باشد، سوختی را در جهت دگرگون کردن خود و حرکت به سمت پیشرفت تامین می‌کند.
اگر تمام این فرآیند را بپذیریم آیا نوشتن را به امری صرفن کارکردگرایانه تقلیل نداده‌ایم؟ و آیا این‌طور نیست که به محض دریافت حقیقت و قدم گذاشتن در مسیر تعالی دیگر به نوشتن و روایت کردن احتیاجی نداریم؟
من دلم می‌خواهد به خودم جرئت بدهم و آن هاله‌ی مقدس را از سر هنر و ادبیات بردارم و و بر ویژگی کارکردگرایانه‌شان تشدید بگذارم و بگویم هر نوع روایت و بازنمایی که چیزی را زیر سوال نبرد و قدمی ما را به حقیقت نزدیک‌تر نکند به هیچ نمی‌ارزد. و از آن‌جایی که پیشرفت امری تدریجی است و شروع و پایانی نمی‌توان برای آن متصور شد نیاز به روایت و بازنمایی در آن نیازی همیشگی و بی‌پایان است. به قول دوستی تخیلی که منجر به ورزیده تر شدن وقعیت نشود محکوم به محو شدن است.

2. از هم دور شده‌ایم. تو نشسته‌ای آن‌جا در حسرت بودن با من. من نشسته‌ام این‌جا در آرزوی دیدار تو، بدون هیچ‌گونه تماس و رابطه‌ای. هرجور نگاه کنی وضعیت تراژیکی است. یک‌زمانی فکر می‌کردم زندگی اساسن درام ندارد. هنوز هم البته به ساختگی بودن یا واقعی بودن این درام شک دارم. یعنی نمی‌دانم این ماییم که درام زندگی‌مان را از حافظه‌ی اشباع شده از قصه و تصویرمان کپی می‌کنیم یا صاحبان قصه‌ها و تصاویر درام آثارشان را از زندگی‌های ما برداشته‌اند. شاید هم تعاملی این میان در کار باشد. هرچه که باشد درام داشتن در زندگی با وجود تمام دشواری‌هایش خوشایند است. عاشق بودن وضعیت غریبی است. می‌دانی یک بار که عاشق شدی دیگر امکان فراغت از عشق را نداری. عشق ممکن است تغییر حالت و ماهیت بدهد اما آن‌قدر اتفاق مهم و تاثیرگذاری هست که زندگی‌ات را به قبل و بعد از خودش تقسیم کند. آیا همین برایمان کافی نیست؟
برایت گفتم که شش ماه است مرده‌ام. مرده‌ای که وانمود به زنده بودن می‌کند و طلبکارانه ازت پرسیدم آیا اصلن این‌ها برای تو مهم است؟ بعدش هم انتظار شش ماهه‌ام را به رخ‌ات کشیدم و از خستگی‌ام داد سخن دادم و میزان تلاش و انتظارم را کافی دانستم. مستاصل شده بودی. شاید انتظارش را نداشتی. با ناامیدی گفتی من از تو خسته‌ترم و بعد باز در سکوتی عمیق فرو رفتیم.

از تصور خودم در جایگاه عاشق شاکی و ناراضی حالم به هم می خورد. عصبانیت من نه واکنشی به بی‌توجهی‌های تو، بلکه بیشتر واکنشی نسبت به ناتوانی شخصی خودم است. هیچ‌وقت نتوانستم بنشانمت یک گوشه، حرف‌هایت را بشنوم و بعد برایت بگویم که چقدر تمام ترس‌ها و نگرانی‌هایت را درک می‌کنم. چقدر تلخ است ترک شدن و برخلاف تصورمان وقتی یکی را ترک می‌کنیم تنها یک نفر را ترک نکرده‌ایم. آن‌زمان که تو ترک شدی، وقتی چیزی در تو شکست انگار چیزی در تمام اجتماع انسانی‌مان ترک برداشت. برایت بگویم که من هم مثل تو می‌ترسم اما صادقانه دوستت دارم. آیا همین بس نیست که به هم اعتماد کنیم؟ نمی‌دانم عکس‌العمل بعدی‌ات چه می‌بود. اصلن هم صحبت بر سر قول دادن برای همیشه ماندن و دروغ‌هایی از این دست نیست که خودش مصداق بارز بی‌اخلاقی است. صحبت سر برانگیختن اعتماد است بر اساس صداقت و انسانیت. به هرحال این کار هیچ‌وقت از من برنیامد. هیچ‌وقت نتوانستم در این جایگاه قرار بگیرم که در تو ایجاد اعتماد کنم و این بدون شک از ضعف فردی من ناشی می‌شود. من بلد نیستم عاشق باشم. همیشه معشوقه‌ی صرف بودن فرصت عاشق بودن را از من گرفته. برایت که گفته بودم تو اولی هستی. به هرحال متاسفم. به خاطر تمام ناتوانی‌ها و حماقت‌ها و تپق‌ها از صمیم قلب متاسفم. و دلم می‌خواهد هم‌چنان امید داشته باشم به نیروی مغناطیسی عشق که هر چه دور شویم از هم باز ما را به هم برمی‌گرداند. چه بسا در این فرصت آدم بزرگ‌تر و قوی‌تر و جدی‌تری باشم آن‌چنان که لیاقت عاشق بودن را بیشتر از قبل داشته باشم.

22 نوامبر 2012 / rosharam

دست به هر چیز زدیم تکان ضربات تن بود

از تو که جدا می‌شوم، سوز سرما که هجوم می‌آورد به سمتم و از شکاف جلوی پالتویم نفوذ که می‌کند توی تنم انگار تک‌تک سلول‌های بدنم شروع می‌کنند به لرزیدن. قبلش هم می‌لرزیدم به محض اینکه چایمان را تمام کردیم و داشتیم حرف می‌زدیم یا قبل‌ترش وقتی داشتی داستان‌هایت را برایم می‍خواندی. حالا، همین چند دقیقه‌ی پیش تو محبوبت را از دست داده بودی و من دوستم را. گفتم بگو کدام خودخواه‌تریم؟ من یا تو؟ گفتی «من» یعنی خودت. خیابان شلوغ است. همه دارند سعی می‌کنند این چند روز تعطیلی را یک جوری بزنند بیرون از تهران. ماشین‌ها بوق می‌زنند. آدم‌ها دیوانه‌وار توی هم می‌لولند. هوا بی‌رحمانه سرد است. اصلن انگار همه‌چیز این شهر ظالمانه است. از آفتاب تیز تابستانش گرفته که مغز سر آدم را سوراخ می‌کند تا سرمای آذرماهش که تا مغز استخوان آدم نفوذ می‌کند مثل آن نگاه آخر تو جلوی مترو. نگاهی که قابش کردم توی مغزم، چه می‌دانم شاید یک روز روایتش کردم. چقدر دردم آمد وقتی رسیدیم به بن‌بست، وقتی خوردیم به دیوار سفت. بعد برای چند دقیقه سکوت کردیم هر دو. گفتی از بن‌بست بدت می‌آید. گفتم شاید تو از آن‌هایی که همیشه به دنبال جوابند. سرم را توی یقه‌ی پالتویم گم می‌کنم. نگاهم به سنگ‌فرش‌های خیابان است و سعی می‌کنم از آدم‌ها سبقت بگیرم. یاد حرف دیروز هما می‌افتم که گفته بود من عشق‌باور نیستم اما آغوش‌باورم. آغوش کسی که آشنا باشد. بعد من گفته بودم آشنا بودن آن آدمه همان عشق است. راست می‌گفت. سردم بود و دلم آغوش می‌خواست. آغوش آن کس که برایم آشنا بود. کاش آمده بودی آن روز. کاش دیده بودمت، حتا برای چند دقیقه، حتا یک دیدار کوتاه توی راه. بعدش پرسیدی ناراحت شدی از دست من؟ گفتم نه. دروغ نگفتم. ناراحت نبودم اما ناامید چرا. همه‌اش حس می‌کردم اگر می‌خواست می‌توانست بیاید. اگر برایش مهم بود، اگر مهم بودم برایش. هوا آلوده است. به سختی می‌شود نفس کشید. گلویم می‌سوزد، چشم‌هایم هم. فکر می‌کنم چه شد که دست به هر چه زدیم تلخ و دردآور از آب درآمد؟ چه شد که همیشه شادی برایمان حکم غده‌ای چرکی را داشت که تا لمسش کردیم ترکید و چرک و عفونتش جاری شد توی تنمان؟ چه شد که همه‌مان روایتگر درد شدیم؟ هرچه به خانه نزدیک‌تر می‌شوم قدم‌هایم را آهسته‌تر می‌کنم. خسته‌ام اما دلم نمی‌خواهد بروم خانه. خانه‌ای که حتا دیوارهایش هم دوستم ندارند، خانه‌ای که سقفش چپ‌چپ نگاهم می‌کند و گرمایش تحقیرآمیز گرمم می‌کند. دیگر با هیچ‌کدام از اهالی خانه ارتباط چندانی ندارم. مامان گفته بود همه‌شان یا فاحشه‌اند یا معتاد. هنری‌ها را می‌گفت. اولین باری نبود که در خانه مستقیم یا غیر مستقیم فاحشه خطاب می‌شدم. ملتمسانه گفتم مامان خرابش نکن. شاید او نداند ولی هر دفعه یک چیزی در من می‌شکند. نمی‌دانم گاهی خوب نیست همه‌ی بندها پاره شوند. انگار همه‌مان هنوز احتیاج داریم به مفهومی به نام فاجعه. انگار که فاجعه‌ها ستون‌های حمال جامعه‌های انسانی‌مان باشند، بعضی وقت‌ها نباید فرو بریزند. نباید بگذاریم فرو بریزند. توی خیابانمان تاریکی مطلق است. آنقدر که قدم‌هایم را با تردید برمی‌دارم. خودم را جمع کرده‌ام توی پالتویم و می‌ترسم. همیشه از همه‌چیز می‌ترسیدم. همیشه باید می‌ترسیدیم. از همان بچگی دائم مورد سوء‌ظن بودیم. همیشه گناهکار بودیم مگر اینکه می‌توانستیم خلافش را ثابت کنیم. توی خیابان، توی مدرسه، توی خانه، هر کدام به نوعی. بعد که از هما و فاطمه هم پرسیدم دیدم آن‌ها هم همین احساس را دارند. نزدیک گوشم گفت «بت گفته بودم من اگه یه دوسدختر مثه تو داشتم دیگه هیچی نمی‌خواستم اَ دنیا؟» این را شاگرد سوپری سر کوچه‌مان گفت. خودم را کنار کشیدم و با سرعت از کنارش رد شدم. بهم گفته بود. دیشب و شب‌های پیش یک چند باری و من توجهی نکرده بودم. توجهی نکردم باز. جلوی خانه که می‌رسم برای زنگ زدن این پا و آن پا می‌کنم. به دیوارهای چرک آجر سه سانتی ساختمانمان که نگاه می‌کنم باز دلم می‌گیرد. به هما گفتم دلم یک خانه‌ی سفید می‌خواهد با سقف بلند و پنجره‌های نورگیر عریض. دلم می‌خواهد خانه‌مان تا آن‌جایی که ممکن است روشن باشد. جلوی خانه‌مان ایوان داشته باشیم. بعد تو هر روز صبح پلیور دوست‌داشتنی‌ات را تنت کنی و سوار دوچرخه‌ی رویایی‌ات بشوی بری روزنامه‌ی صبح بگیری و برگردی با هم صبحانه بخوریم. من بخوانم و بنویسم. تو فیلم بسازی. با هم عکاسی کنیم. با هم فیلم تماشا کنیم. نوشته‌هامان را با صدای بلند برای هم بخوانیم. بعد از ظهری با دوستانمان توی ایوان بنشینیم چای داغ بخوریم و حرف‌های بی‌ربط بزنیم. دوستانمان همه به معشوق‌هاشان رسیده باشند و درد نکشند دیگر. خلاصه اینکه حالمان خوب باشد. چرخ زندگی‌مان بچرخد و راضی باشیم کلن.

4 نوامبر 2012 / rosharam

سندرم بی‌چیزی چیست و چگونه؟

می‌توانم بهتان اطمینان بدهم همه چیز را در زندگیم باخته‌ام. و روی همه چیزش آن چنان تاکید کنم که جای هیچ‌گونه تردیدی برایتان باقی نماند. شما می‌توانید از آن دسته‌ای باشید که سنم را به رخم بکشید و با کمی تمسخر بگویید بیست و سه سال که سنی نیست حالاحالاها وقت داری واسه زندگی یا اگر آدم نسبتن فرهیخته و حل شده‌ای برای خودتان باشید با نگاهی از سر دانایی و کیاست و با کمی چاشنی حماقت بگویید زمان همه چیز را حل خواهد کرد. اما می‍توانم حدس بزنم شما از هیچ کدام این دسته ها نیستید. شما احتمالن مربوط می شوید به دسته‌ی سوم. دسته‌ی سوم کسانی هستند که اصولن هیچ چیز دیگران به هیچ جایشان حساب نمی‌شود یا این‌که زندگی‌شان آن‌قدر از مشکلات خودشان اشباع شده که فرصت فکر کردن به کسی یا چیزی دیگر را ندارند. شما که به احتمال خیلی زیاد جزو دسته‌ی سومید حتا در نوشته‌های دیگران هم به دنبال خودتان می‌گردید. مشکلات و دغدغه‌هایشان را پیگیری می‌کنید تا شاید ردپایی از خودتان در آن‌ها پیدا کنید و گرنه بدون شک بی‌چیزی نویسنده‌ی این سطور برای هیچ کدامتان اهمیتی ندارد. البته که نویسنده‌ی این سطور پیش از این‌ها از این مسئله مطلع بوده که اگر نبود خود را بی‌چیز خطاب نمی‌کرد پس اصلن برایش فرقی نمی‌کند که این کلمات را می‌خوانید یا نه یا که عکس‌العملتان نسبت بهشان چیست. پس با خیال راحت می‌توانید جزو دسته‌ی اول، دوم یا سوم قرار بگیرید بی اینکه ذره‌ای برای نویسنده‌ی این سطور مهم باشد.
اما بی‌چیزی چه می‌تواند باشد یا چه می‌شود که آدم‌ها بی‌چیز می‌شوند؟ به طور ساده می‌شود گفت که بعضی‌ها در زندگیشان کار دارند، بعضی‌ها خانه دارند، بعضی‌ها کتاب دارند، بعضی‌ها سواد دارند، بعضی‌ها ایمان دارند، بعضی‌ها زیبایی دارند، بعضی‌ها هدف دارند، بعضی‌ها پول دارند، بعضی‌ها هنر دارند، بعضی‌ها امید دارند، بعضی‌ها عشق دارند، بعضی‌ها بچه دارند، بعضی‌ها آزادی دارند و الخ. خلاصه هرکس یک چیزی در زندگی‌اش دارد و خیلی کم‌اند آن‌هایی که در زندگیشان چیزی نداشته باشند. بی‌چیزها اما در زندگیشان هیچ چیز ندارند. شاید با یک مثال ساده بهتر بتوانم زوایای پنهان بی‌چیزی را برایتان روشن کنم. اگر فرض کنیم زندگی به یک بازی فوتبال می‌ماند که مردم جهان در آن دو دسته شده و به دنبال یک توپ با هم به رقابت می پردازند، بی‌چیزها آن‌هایی هستند که تمایلی به بازی کردن ندارند و اساسن ترجیح می‌دهند تماشاگر باشند اما از آن‌جایی که فقط مرده‌ها حق تماشاگر بودن دارند و بی‌چیزها حتا جرئت خودکشی کردن هم ندارند مجبور می‌شوند بنشینند روی نیمکت ذخیره‌ها. روی نیمکت هم که می‌نشینند همه‌اش غر می‌زنند و فحش می‌دهند و ناخن می‌جوند. در مواردی وارد آوردن ضربه به کلمن کنار زمین هم مشاهده شده. به تجربه دیده شده که بی‌چیزها در همان یکی دو دقیقه‌ای هم که به اجبار به بازی گرفته می‌شوند دست به کم کاری می‌زنند چون بی‌چیزها حتا حوصله هم ندارند. بی‌چیزها معمولن دیده نمی‌شوند چون اصولن برای دیده شدن باید چیزی داشت. احتمال این‌که انسان‌ها از چیزی‌داشتگی به بی‌چیزی رسیده باشند زیاد است به همین دلیل بخش اعظمی از بی‌چیزها چیزباختگانی هستند که ابایی از اعلام ورشکستگی و بازندگی خود ندارند. بی‌چیزها غالبن جزو دسته‌ی عن‌سانان هستند. نه می‌شود باهاشان حرف زد، نه می‌شود باهاشان دوستی کرد، نه می‌شود دوستشان داشت، نه می‌شود انتظاری ازشان داشت، نه می‌شود حتا با یک من عسل خوردشان. بی‌چیزها در مجموع انسان‌های بی‌سببی هستند که خودشان نیز از علت وجودی خودشان آگاهی ندارند. به تجربه مشاهده شده که بهترین برخورد با بی‌چیزها این است که به حال خودشان رهاشان کرد تا به بی‌دردی خود بمیرند. پیشنهاد می‌شود از هرگونه تلاش در جهت دوستی کردن، عاشق شدن، ارتباط یرقرار کردن با بی‌چیزها جدن خودداری کنید چراکه بی‌چیزها در عین بی‌چیز بودن به طور بالقوه موجودات خطرناکی هستند و توانایی این را دارند که به صورتی کاملن غیرارادی خسارات جبران ناپذیری بر شما وارد کنند. فراموش نکنید بی‌چیزی جرم نیست بیماری است. هم‌چنین به یاد داشته باشید بی‌چیزی با ناچیزی و بی‌همه‌چیزی فرق می‌کند.
برای درک هرچه عمیق‌تر ابعاد تصویری بی‌چیزی از شما دعوت می‌کنم از دوازدهم تا بیست و ششم آبان ماه از نمایشگاه مهران مهاجر به همین نام در گالری طراحان آزاد دیدن فرمایید. نویسنده‌ی این سطور پیشاپیش از هرگونه ارتباط بین نوشته‌اش و عکس‌های مهران مهاجر اظهار بی‌اطلاعی می‌نماید.

5 اکتبر 2012 / rosharam

قلب تو مرا چه تند می‌تپد*

روزی نيست كه بی يادت سپری شود. شبی از شب‌ها نيست كه با خيالت نگذرد. دغدغه‌ای نيست كه با جای خالی‌ات به اشتراك نگذارم. هيچ نوشته‌ای نمی‌نويسم بی آنكه خطی از آن برای تو نباشد. خاطره‌ای حافظه‌ام را مشغول نمی‌كند بی آنكه ردی از تو بر آن پيدا نباشد. آينده‌ای بدون تصور تو برايم متصور نيست و حالی كه از تو پر نشود. برايت می‌نويسم. زياد برايت می‌نويسم. دفترهايم پر می‌شوند. سياه می‌شوند. خودكارهايم تمام می‌شوند. پر و خالي می‌شوم از كلمات و جملات و پاراگراف‌های بامفهوم و نامفهوم. چيزی تكان می‌خورد. چيزی جاری می‌شود. چيزی تغيير می‌كند. مگر زندگی غير از اين است؟
عوض شده‌ام. بزرگ شده‌ام. آن كاسه‌ی انباشه از رنج و دردی كه توی وجودم خانه كرده هر روز ظرفيت تازه‌ای از خود می‌نماياند كه شگفت‌زده‌ام می‌كند. احساس فراخی می‌كنم. گفته بودم اين يك معجزه است. غير آن نمی‌تواند باشد. بعدش شك كرده بودم در اعجازش. اين چه جور معجزه‌ای است كه اين طور شكنجه‌ام می‌كند؟ به خواب و خون می‌كشاندم؟ چرا نمی‌فهممش؟ نمی‌دانم چه كسی بذر «ماهيت هميشه مثبت معجزه» را در سرم كاشته بود؟ بعد فكر كردم به ابراهيم و اسماعيلش. مگر نه اينكه معجزه اسماعيل را از مرگ و ابراهيم را از قربانی كردن پسرش رهانيد؟ مگر نه اينكه مريم به واسطه‌ی معجزه عيسا را زاييد؟ درست است همه‌ی اين‌ها نتايجی مثبت را به ذهن متبادر می‌كند اما چه كسی فكر می‌كند به رنج مريم تا تولد عيسا؟ چه كسی درد ترديد ابراهيم را به ياد می‌آورد؟ خلاصه اينكه ديگر مهم نيست چه كشيده‌ام و مهم نيست تحملش چقدر سخت بود. مهم اين است كه امروز انسان متفاوتی هستم. آدم بهتری هستم و موجودی زنده در قلبم می‌تپد كه تويی و اين تپش ديگر به هيچ وجه از سر نياز نيست. اين معنای واقعی احساس‌مندی است. اگر تمام اين‌ها معجزه نيست پس چه می‌تواند باشد؟
مي‌پرسم «خوبی؟» می‌گويی «بد نيستم.» پشت سرش اضافه می‌كنی «آره خوبم. تو چطوری؟» «منم خوبم ممنون»… چه عاشقانه به هم دروغ می‌گوييم وقتی من بهتر از خودت حالت را می‌دانم و وقتی تو سال‌هاست كه حال من را از بری. از خودم می‌پرسم چرا من و تو كنار هم نيستيم؟ چرا نمی‌توانيم وقتی با هم حرف می‌زنيم توی چشم‌های هم نگاه كنيم؟ چرا جغرافيامان از هم سواست؟ اين چه رنجی است كه محكوم به تحمل كردنش هستيم؟ می‌دانی جواب بعضی سوال‌ها را نمی‌شود فهميد. جواب بعضی سوال‌ها را بايد زندگی كرد. جواب بعضی سوال‌ها را بايد توی وجودت حل كنی. بعد از يك مدت می‌بينی عمقی كه ته نگاهت نشسته، آهستگی‌يی كه در حركاتت ظاهر شده، آرامشی كه روحت را انباشته كرده نشانه‌هايی است از جواب. نشانه‌هايی كه شايد هرگز به زبان نيايد، يعنی اصلن قابل ترجمه شدن به زبان نيست، نه كه پيچيده باشد، پيچيدگی اتفاقن محصول متن است. اين اتفاق ساده‌تر از اين حرف‌هاست. خيلی ساده‌تر از آن كه حتا قابل تصور باشد.
يك وقت‌هايی ظرفيت انسان برای تحمل رنج من را می‌ترساند. هما برايم از خانه می‌گويد. از فضايی كه بايد امن باشد، آرام باشد، زمينش سفت باشد. از مادر می‌گويد. از جای خالی وجودی حمايت كننده كه بی‌دريغ و بی‌واسطه، مادرانه حمايت می‌كند. با خودم فكر می‌كنم چه كسی بود كه گفت خانه جايی است كه امن و آرام باشد؟ چه كسی برايمان تعيين كرد كه احساس نياز كنيم به وجود حامی مادر؟ چه كسی گفت كه عشق بدون رابطه و ابراز ديگر عشق نيست؟ بعد از خودم می‌پرسم دارم چه می‌كنم؟ آيا دارم تمام رنج‌هايم را می‌ريزم در پوشش پلاستيكی ابهام تا فقط كمی از سردی و سختی‌اش بكاهم؟ آيا همين ابهام نيست كه جنبه‌های زيبايی‌شناختی به رنج‌هامان می‌افزايد؟ آيا اين گونه نيست كه رنج‌ها راه پيدا می‌كنند به هنر، به ادبيات، به خصوصی‌ترين لحظات الهام و آفرينش هنرمند؟ بعد از يك جايی به بعد رنج با لذت می‌آميزد. آيا عميق‌ترين لذت‌ها از عمق رنج‌ها برنمی‌خيزند؟ می‌دانم تو از آن‌هايی كه از اصالت لذت واهمه دارند. من اما از اصالت رنج بيشتر می‌ترسم. از آن روزی كه يادمان برود رنج به واسطه‌ی ماهيت تحميلی بودنش بود كه رنج بود، رنج خودخواسته و خودساخته كه ديگر رنج نيست. دروغي است در پوشش خيالی رنج. پاسخ ذهنی شرطی شده به احساس نياز به رنج…
آخ… چقدر نمی‌دانم… چقدر گيج شده‌ام از خودم، از انسان، از بشريت، از تو…
ديشب سانست پارك را تمام كردم. از قدرت نويسندگی پل آستر و نثر گيرای کتاب كه بگذريم با خودم فكر كردم چقدر اين شخصيت‌های به ظاهر دردمند به چشمم خوشبخت می‌آيند. چقدر اين رنج‌های امريكايی به نظرم مضحك و سطحی می‌آيد. بی‌خود نيست بزرگترين شاهكارهای ادبی را از نويسندگان اروپای مركزی و امريكای جنوبی خوانده‌ام نه از امريكايی‌ها… به هما می‌گويم ايران بهشت نويسنده‌هاست. می‌خندد. می‌پرسد چه‌طور؟ من برايش از تعدد سوژه‌های دست نخورده و بكري می‌گويم كه تشنه‌ی روايت شدن‌اند. از عمق رنج‌هايی كه كشيده‌ايم و می‌كشيم. حرفم را تاييد می‌كند و می‌گويد يك جور از خودگذشتگي می‌خواهد كه بنشينی بدون چشم‌داشت به مخاطب و جاه‌طلبی شخصی فقط روايت كنی. اين هم خودش دردی است بر دردهای ديگر. انگار تمامی ندارد لامذهب. بعد ازظهر اس‌ام‌اس می‌زند كه ماندن ازش برنمی‌آيد، كه سختش است. می‌گويم هر تصميمی كه بگيرد قابل احترام است و كسي حق قضاوت كردن در موردش را ندارد. اين اطمينان را بهش می‌دهم كه به وجودش ايمان دارم. چند روز پيشش با هم حرف زده بوديم از آرزومندی و بی‌آرزويی. برايش گفتم يك جا جايشان گذاشتم. نمی‌دانم كی، يادم نيست كجا يا چطور اما يك روز ديدم كه ديگر نيستند. گم شده بودند. اما يادآوری كردم او با من فرق دارد. او بايد آرزوهايش را حفظ كند چون آن‌ها حفظش خواهند كرد.
به آرزو كه فكر می‌كنم باز ياد تو می‌افتم. هيچ آرزويی برايم ملموس‌تر از آرزوی ديدار دوباره‌ی تو نيست. ديدار دوباره نه به مفهوم ديدار مجدد بلكه به مفهوم بازيافتن تازه‌ی يكديگر در فضايی با هوايی سالم‌تر، آزادتر و انسانی‌تر. نمی‌دانم اما همه‌اش حس می‌كنم يك روزی يك چيزی ما را به هم باز می‌گرداند حتا اگر حرف‌های ماه آن قدر روشن نباشد كه مسير خانه‌ی هم را در شب پيدا كنيم.

*عنوان بخشی از شعر شیمبورسکا